فرستادهفرستاده، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

فرستاده ای از آسمان بی کران رحمت

فاطمه و داداشی

می خواهم از حال و هوای تو محمد حسن برایت بگویم قبل از این که محمد حسن پا به این دنیا بگذارد و ما چهار نفره بشویم، من خیلی نگران بودم نگران رابطه تو و برادرت تازه ات. مثل همه پدر مادرهای دیگر. می گفتم یعنی چطور می پذیری این تغییر را؟! با استاد اخوت هم مشورت کردم هیچ وقت یادم نمیره. گفتند: فاطمه هیچ مشکلی نخواهد داشت. دوست داره... . وقتی من رو توی بیمارستان دیدی شوکه شدی حرف نزدی باهام و از بغلم سر خوردی. مامان راضی برای اینکه تو ناراحت نشی سریع بردت و ... .اما وقتی آمدیم خانه، تو از شوق و ذوق روی زمین بند نمی شدی. داداشی برایت یک کامیون بزرگ آورده بود. خودت بهش گفته بودی. تو او را یواشکی توی کامیون گذاشتی و از اتاقت به اتاق ما آوردی...
16 فروردين 1400

حال و هوای شش سالگی

امروز که می نویسم تو حدودا پنج سال و نه ماهت شده.  سال دیگر میخواهی به مدرسه بروی! باور نکردنی است. فاطمه کوچک من حالا در آستانه مدرسه رفتن است..  یک ماه پیش برای مصاحبه با مدرسه تزکیه رفتیم. برای اولین بار بدون آنکه انتظارش را داشته باشیم هردویمان، تو را دم در تحویل گرفتند و گفتند سه ساعت دیگر بیایم دنبالت! بدون تو برایم برگشتن به خانه سخت بود. اصلا پایم به راه رفتن نمی آمد. اما برای هر دویمان اتفاق تازه ای بود.  مامان نسرین توصیه کرد که زودتر بروم دنبالت تا وقتی از آنجا بیرون می آیی مرا ببینی و خیالت راحت باشد. حس و حال هر دو یمان آن روز خیلی تماشایی بود. بابا نگران بود که تو نتوانی از پس کارت بر آیی. من هم .. اما و...
16 فروردين 1400

نکته ای برای خود فاطمه

سلام فاطمه جان امیدوارم هر وقت که این پیام را می خوانی خوب و مرضی امام زمان باشی. راستش یک سری حرف ها را این جا ننوشتم. توی یک دفتر نوشتم برایت. دست نویسی برایم خوشایند تر است..
16 فروردين 1400
1